ملاقات با اعضاي جديد!
نوشته شده توسط : ¤●*♥.•*ArezoO¤●*♥.•*

ساعت هشت و نیم شب بود که صدای زنگ در خونه اومد.

سعیده از توی آشپزخونه داد زد: یکی ببینه کیه!

محدثه: حتما سحر و فرزانه هستن من درو باز میکنم!

محدثه رفت درو باز کرد و چند دقیقه بعد با دوتا دختر خوشتیپ برگشت.مطهره،آرزو و زهرا از جاشون بلندشدن.دو تا دختر  تعظیم کردن.

سحر: سلام! من سحرم.

فرزانه: سلام! من هم فرزانه هستم.

مطهره: من هم مطهره هستم. خواننده گروه.

فرزانه: پس همکار من تویی.نه؟

سحر با تعجب نگاهی به فرزانه انداخت.

آرزو: مگه چیه ما قراره با هم کار کنیم تعارف رو بذارین کنار. من هم آرزو هستم همکار سحر جون.

سحر: خوشبختم آرزو جون.

زهرا: من هم آهنگساز گروهم، زهرا.

فرزانه رو کرد به محدثه: شما باید رهبر گروه باشی!

محدثه: نه !! اسم من محدثه اس! من رپر گروه هستم.

مطهره سعیده رو صدا کرد: سعیده؟ کجایی تو بیا دیگه!

سعیده: کی بود؟

مطهره: مهمونامونن بیا !

سعیده دوون دوون اومد پیش اونا: عه سلام من سعیده هستم!

سحر: از آشنایی باهات خوشبختم سعیده...همون لیدر گروه دیگه نه؟

سعیده: آه بله!

فرزانه: من هم از آشنایی باهات خوشبتم سعیده!

سعیده: فرزانه؟ درسته؟

فرزانه: بله خودم هستم.

محدثه: خب دیگه! بفرمایید بشینید.

سحر:ممنون محدثه جون!

و به همراه محدثه رفتن و روی یه مبل دوتایی نشستن.

مطهره و سعیده به آشپزخونه رفتن و بعد از یه مدت با نوشیدنی و شیرینی برگشتن.

فرزانه: قرار نبود اینطوری زحمت بکشین هاا!

زهرا: خیلی تعارف میکنین بابا راحت باشین. این چه حرفیه.

دوتا شیرینی برداشت و یه ضرب خورد.

سحر و فرزانه زدن زیر خنده...

سحر: خونه قشنگی دارین.

سعیده: قابل شمارو نداره.

فرزانه: ممنون

مطهره: راسی خونتون کجاست؟ اصلا توی کره خونه دارین؟

سحر: راستش نه. قراره توی خوابگاه اس ام زندگی کنیم.

آرزو: خوابگاه اس ام؟

فرزانه: آره!

محدثه: قراره زندگی کنین؟یعنی هنوز نرفتین؟

فرزانه: نه!

مطهره: عه پس الان کجایین؟

سحر: هتل!

آرزو: اینطوری که نمیشه.

سحر: نه خوبه.

سعیده: نه اگه قراره با هم همکاری کنیم و یکی بشیم اصلا نباید خونه هامون از هم جدا باشه!

فرزانه: آخه...

سعیده: آخه بی آخه...اصلا همین امشب با هم میریم هتل و تصویه حساب میکنیم از این به بعد اینجا زندگی میکنین!

زهرا، آرزو، محدثه و مطهره جیغی کشیدن و فریاد زدن: هوووووووووورا! این عالیه!

سحر: اما...

آرزو: اما و اگر نداره دیگه! اینطوری دیگه مجبور نیستم شبها تنها بخوابم!

فرزانه: مگه شبها تنها میخوابی؟

آرزو : آره. زهرا و مطهره توی یه اتاقن. سعیده و محدثه هم توی یه اتاق. من بیچاره هم شبا تنهام!

گوشی سعیده زنگ خورد. سعیده: من رو ببخشین.

سعیده به طبقه بالا رفت تا با گوشیش صحبت کنه.

زهرا: باید یه آژانس بگیریم تا ساکهاتونو بیاره.

سحر: اخه من شنیدم یه نفر دیگه هم به ما ملحق میشه!

محدثه: ای ول آمار گروه همین طور داره میره بالا.

آرزو: خب اینجا اتاق زیاده اون هم میتونه بیاد فقط چطوره که تا حالا بهمون خبر ندادن؟

فرزانه: اون همراه ما نبود نمیدونیم. ظاهرا دوره آموزشیش رو توی کره گذرونده.

سعیده بدو بدو از پله ها اومد پایین.

مطهره: چی شده؟

سعیده نفس نفس میزد: لیتوک بود...

زهرا: بذار حدس بزنم! گفت که عضو جدید میاد توی گروه؟

سعیده: از کجا فهمیدی؟

سحر: ما میدونستیم خواستم بگم نشد!

سعیده: خب عالیه! با مینوش میشیم چهارتا اتاق خواب دونفره!

زهرا: مینوش؟

سعیده: منظورم عضو جدیدمونه باهوش!

زهرا: خب نمیدونستم اسمش مینوشه چرا میزنی؟!!

مطهره: راستی شما نمیدونین معلمهایی که قراره اضافه شن کیا هستن؟

سحر و فرزانه سرشون رو به علامت منفی تکون دادن!

سعیده با آژانس تماس گرفت تا ساکهای اونا رو بیارن.

تا ساعت 11 تمام وسایل توی اتاق خواب جدید چیده شده بود. سحر، فرزانه و آرزو با هم توی یه اتاق میخوابیدن.

در طول جابجایی وسایل سعیده هم شام رو حاضر کرد و اونا رو صدا زد تا واسه شام برن.دخترا دور هم شام رو خوردند و و به اتاقاشون رفتن. زهخرا و مطهره طبق معمول قبل از اینکه سرشون به بالش برسه خوابشون برد.سعیده هم خیلی خسته بود واسه همین خیلی زود خواب رفت. محدثه هم توی فکر بود و هنوز داشت به اتفاقات مهمونی و چهره شیوون موقعی که بهش زل زده بود فکر میکرد. آرزو، سحر و فرزانه هم قبل از خواب کلی با هم حرف زدن و در مورد معلمهای جدید ایده میدادن. حدود ساعت 12 خونه در خاموشی مطلق فرو رفته بود و هیچ صدایی نمیومد.

همه دخترا در حال دیدن رویاهای شیرین خودشون بودن.

خب دیگه بالاخره عذاب وجدان من هم فرو نشست و اعضای جدید به گروه ملحق شدن البته حديث هم مونده كه حتما اضافه ميشه.

بچه ها یه توضیحاتی لازمه بدم تا با روال داستانا آشنا بشین. من دوست دارم بیشتر روی اتفاقاتی کار کنم که بعد از آشنایی با پسر مورد علاقتون پیش میاد واسه همین دارم داستانا رو طوری مینویسم تا هر چه سریع تر به هم برسین. ممکنه بعضی از داستانا مثل مهمونی حول یه نفر بگرده لطفا از دستم دلخور نشین. تا الآن داستان رسیدن شیوون به محدثه، دونگهه به زهرا ، هیچول به مطهره و لیتوک به سعیده رو نوشتم و دارم سعی میکنم زودتر اوضاع رو جور کنم تا بتونم بذارمشون. بعد از اون دیگه قرعه کشی میکنم اسم هر کی در اومد راجع به یه اتفاقی در مورد اون داستان مینویسم . اما تا اون وقت اگه احساس کردین یه نفر توی داستانا پررنگه یا خیلی کم رنگ ببخشین. بعد یه چیزی که شاید ندونین اینه که من، سعیده،مطهره، زهرا و محدثه توی یه کلاس درس میخونیم و دوم تجربی هستیم و مطمئن باشین این باعث نمیشه که هیچ تبعیضی قائل بشم. فقط اگه میبینین زیاد کامنت نمیذارن واسه اینه که توی کلاس نظراشونو بهم میگن. راسی تا حالا مطهره در نوشتن داستانا خیلی بهم کمک کرده و ایده های خوبی داده .در اصل تا حالا مشترکا داستان نوشتیم و ویراستاری داستانا توسط مطهره انجام میشده!!!

اگه از یه جای داستانا دلخورین یا خیلی ازش خوشتون اومده یا اینکه ایده ای دارین تورو خدا بهم بگین تا داستانا اونجوری باشه که خودتون میخواین.

در جواب اعتراض محدثه که گفته بود اون هم به شیوون نگاه میکرده و من اینو نگفته بودم:

ببخشید محدثه جون من واقعا متوجه نشده بودم که تو هم تمام مدت به شیوون زل زده بودی آخه میدونی که توی مهمونی من پشت به تو نشسته بودم فقط شیوون جلو چشم من بود که همونطور بهت نگاه میکرد و اه میکشید. خب ببخشید قابل توجه:

محدثه هم تمام مدت به شیوون زل زده بوده!!!

بعد این که ورد من داغون شده. کلا ویندوزم قاطی کرده معلوم نیس کی بتونم عوضش کنم و فعلا با وردپد مینویسم و کیفیت نوشته ها خوب نیست به بزرگی خودتون ببخشید!!

 





:: بازدید از این مطلب : 433
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : پنج شنبه 30 دی 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
hadis در تاریخ : 1390/4/19/0 - - گفته است :
sallllllammmmmmmmmmm vay cheghadar bahal bood khosh hal misham be veb manam sar bezanid manam 1 dastan neveshtam

/weblog/file/img/m.jpg
فرزانه در تاریخ : 1389/11/15/5 - - گفته است :
اوه . . . جالب بود...برم بعدی ....
همون رمان

/weblog/file/img/m.jpg
فرزانه در تاریخ : 1389/11/15/5 - - گفته است :
سلام بچه هاااااااااااااااا...راستش ببخشید دیر رسیدم...ولی الان میشینم همرو جبران میکنم...
آخه فیلترم کردن نامردا...
لینکمو تغییر بدین میهن بلاگ....لطفاااااااااااا
وای من برم داستان

/commenting/avatars/avatar04.jpg
سعيده در تاریخ : 1389/11/2/6 - - گفته است :
اخه من عمرم نه اشپزي كردم نه گوشي داشتم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ولي ازت ممنووووووووووووووووووووووووونم كه برام گوشي خرررررررررررررررررررررريدي !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! فداش بشم چه فرشته اي هم پشت خط بود

/weblog/file/img/m.jpg
سحر در تاریخ : 1389/11/1/5 - - گفته است :

سلام آرزو جون داستانت قشنگ بود و از مطهره جون تشكر ميكنيم كه كمك ميكنند و ديگه اينكه خوب بود ببخشيد ديگه دير اومدم امتحاناتم يكم سخت شده آخه من سوم رياضيم واسه همين دير به دير ميام
به هر حال مرسي گلم
باي باي


مرسی سحر جون حتی اگه نظر ندادی هم مهم نیس امتحانات مهمتره!

مطهره الان کنارمه و از لطفت تشکر میکنه!

مطهره: قابلی نداش!آرزو مبالغه میکنه!!!!!


/weblog/file/img/m.jpg
محدثه در تاریخ : 1389/11/1/5 - - گفته است :

سسسسسسلللللللللللللللللللللللل اااااااااااااااااااممممممممممم مممممم!!!!!!!!!!!!!!!!!!ارزو خانم سرودست وکتف و کمرت درد نکنه!!!!!!!!!!آفرین ادامه بده خیلی خوب پیش میره1!!!!


مرسی ولی یه ذره انگشت کوچیکه پام درد میکنه ایشالا خوب میشه!با دعای شما...دعا کمیل دست جمعیت با شیوون داره روم اثر میذاره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نماز  جمعه هم برین حله دیگه!!!!


/weblog/file/img/m.jpg
hadis در تاریخ : 1389/10/30/4 - - گفته است :
salam arezoo jooon

mamnuuun

kheyli dare khub pish mireeee

manam montazeram ta zudi vared sham maan har ruz miam bebinam chekhabareeee

arezoo webe maham bia ray bede mamnuuun misham

bazam bekhatere zahmataye hamatun bayad tashakor konam


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: